زندگی عاشقونه مازندگی عاشقونه ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
عشقم محمد امین عشقم محمد امین ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
نفسم ثمین نفسم ثمین ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

امین و ثمین عزیزم

من یه مادرم با یه دنیا خاطره مادرانه😊

یه پست پر از خبرررررررررررررر

سلام خوشگل مامان... ببخشید که این مدت کمتر به وبت سر میزنم...هزار ماشالا شما برام وقت نمیذاری که از بس شیطون و بازیگوش شدی... کلی ناناز و شیرین شدی...عاشق دالی بازی هستی و ددر رفتن....مامان و بابا میگی تیس(جیز) میگی...چن ثانیه بدون کمک وایمیستی دستتو به همه چیز میگیری و راه میری و کلی شیرین کاری های دیگه....عاشق لب تاب هستی و تا من یا بابایی لب تابو باز میکنیم تا سوار لب تاب نشی راضی نمیشی... قربونت برم الان 11 ماهته عشق مامان...و یه خبر خوب اینکه کار ساخت خونمون داره تموم میشه ایشالا یکی دو ماه دیگه میریم خونه خودمون عسلکم و اماااااااااااااااااااااا   یه خبر فوق العادههههههههههههههههه مامانی ، دو هفته ای میشه که فهمید...
29 مهر 1392

9 ماه دیگر هم گذشت...

گل پسری مامان...9 ماهه شدی عزیز دلممممم.... 9 ماه تو رو تو وجودم بزرگ کردم....از من تغذیه کردی ...با من بودی هر لحظه...چقد استرس مثبت بودن جواب ازمایش رو داشتم...باورم نمیشد که خدا منو لایق دونسته یه فرشته برام بفرسته که بهم بگه مادررر...بعد از 8 ماه انتظار بالاخره بی بی چک مثبت شد...سختی های دوران شیرین بارداری بماند...هر لحظه از خدا سلامتی تو رو میخاستم....خدا رو هزار مرتبه شکر به خاطر زیبا ترین هدیش...محمد امین گلم   از زمینی شدنت 9 ماه میگذره...9 ماه پر از نشاط...9 ماه پر از زندگی...البته همراه با مسئولیت ...مادر بودن واژه سنگینیه...اینو با تمام وجودم میگم... و من تو این مدت عشق رو به معنای واقعی تجربه کردم... گل قشنگم...د...
30 مرداد 1392

گل پسرم نبینم طوریت شه...

عزیز دلم بعد از این که مطلب قبلی رو برات نوشتم یه اتفاق خیلی خیلی بد برات افتاد دستتو به لبه میز کامی گرفتی تا بلند شی.....تا بخام بگیرمت دستت سر خورد و سرت محکم خورد به گوشه میز....خیلی گریه کردی البته من بیشتر .....دلم ریش میشه وقتی صدای گریتو میشنوم...   هستی مامان  ایشالا دیگه هیچ وقت هیچ وقت اوووف نشی...البته میدونم با این همه شیطنت شما نمیشه .... از این به بعد بیشتر مواظبت خواهم بود نفسمممم ...
29 مرداد 1392

شیرین ترین پسر دنیا شدیییییییی

مامان جوووونی سلام   یه عالمه حرف دارم باهات....کلی شیرین شدی...اینو همه میگن همههههه... بذار از شیرین کاریات بگم...بابایی رو تا میبینی میگی بـــــــــا بــــــــــا..منو میشناسی و صدام میزنی تا بغلت کنم...تا یه چیز جالب مثل لب تاب یا ظرف غذاتو میبینی میگی به..به....   و مهم تر ازهمهههههههههههه دییییی دییییییییییییییییییین   چار دست و پا شدییییییییییییییییییییییییییییییی... خوردنی مامان الان دیگه همه خونه رو میچرخی ...اگه تو اتاق تنهایی خواب باشی و پیشت نباشم...بیدار که بشی تا دم در میای و صدام میزنی...عسلمممممممممم عاشق بازی کردن با کاسه بشقاب ،لوازم آرایشی مامان ،و هر چیزی هستی که کوچکترین شباهتی با اسباب...
26 مرداد 1392

جوجوی من آقا شده...

عزیز دلممم..داری کم کم منظورمو میفهمی...کم کم داریم دنیای همو میشناسیم...خیلی حس خوبیه بهت میگم نوم نوم  میدونی که وقت غذاست دهنتو باز میکنی....میشمارم یک.دووووووووووووو...دهنتو مثل جوجه باز میکنی  که قاشق و بزارم دهنت...قاشق و میزارم تو دهنت و بلند میگم سههههه....کیف میکنی و با عشق غذاتو میخوری...جوجوی خوردنی من.... جلوت چرخ میزنم غش میکنی..عاشق ضربه زدن با دست و پاهاتی.....نمیدونم چرا رو پنجه راه میری...مثل رقص باله ....البته چن تا از همسنای نی نی سایتیت هم اینطوری ان...برا همین زیاد نگران نیستم ..البته همه تلاشمو میکنم تا زودی درست شه ...کم کم داری چار دست و پا رفتنو یاد میگیری..البته خیلی مونده تا حرفه ای شی بابایی خیلی...
17 تير 1392

پسرکم چی شد یهووو؟!؟!؟!؟!

عزیز دل مامان امروز اولین باری بود که عصبانی شدنت رو دیدم و از این قضیه بی نهایت ناراحتم... البته چون از عصری درست و حسابی لالا نکرده بودی یکم حوصله نداشتی ... تا غروب هرکاریت میکردم خواب نمیرفتی همش میخاستی تو بغلم راهت ببرم ...تا اینکه  امیر عطا اومد پایین تا یکم باهات بازی کنه اولش که ذوق کردی تو دلم خوشحال شدم که قراره کلی باهاش بازی کنی و حسابی خسته شی و مهیای خواب ولی چن لحظه بعدش در حالی که جیغ میزدی با دستای کشولوت بازوی پسرعموی بیچارتو گرفتی و دقیقا مثل نیشگون محکم فشار دادی...بغلت کردم یکم نوازشت کردم و آروم شدی...امیر عطا هم که از رفتارت یخ زده بود خواست بیاد جلو و نازت کنه  که تا دستش بهت خورد چنگ انداخت...
13 تير 1392

2د2 0 (عنوان این پست و پسرکم انتخاب کرده خخخخخ)

سلام نفس مامان این چن روز که نبودم اتفاقای زیادی برامون افتاد..بعضی تلخ...بعضی شیرین...ولی خدا رو هزار بار شکر که شما سالم و سلامتی... تو یه روز بارونی شما متاسفانه بد جوری مریض شدی....استفراغ همراه با تب خیلی زیاد ...بابایی کلی نگرانت بود...چون جمعه بود همه جا هم تعطیل بود و مجبوری شما رو به یک درمونگاه بردیم...در به در دنبال شیاف استامینوفن گشتیم...آخر سر هم پیدا نکردیم ... شکر خدا خاله ناهید داشت و بهمون داد دستش درد نکنه ...تا 4 صبح بالا سرت بودم تا تبت پایین اومد و منم تونستم سرمو رو بالش بذارم...   از خدا میخام تن جوجم همیشه سالم و سلامت باشه و دیگه هیچوقت هیچوقت مریض نشه..آمییییییییییین و اما یه اتفاق جالب....من ...
4 تير 1392

7 ماهگی شاه پسرم

خوشگل مامان سلام 7 ماهه شدی...آخ جوووووووووووووووون باورم نمیشه 7 ماه از مامان شدن من میگذره...نمیدونم تو این مدت تونستم برات مادر خوبی باشم یا نه...   جیگر مامان...مروارید دار شدی...مبارکته....البته یه لنگس و خیلی هم چوچولویه...خیلی دوسش دارم در تدارک وسیله های آش دندونیت هستم... گل پسرم دیروز رفتیم مرکز بهداشت و متاسفانه رشد این ماهت زیاد خوب نبوده... دیگه غذا هم خوب نمیخوری... البته امیدوارم همه اینا به خاطر دندون در آوردنت باشه... و یه چیز با مزه اینکه موقعی که میخاستن وزنتو چک کنن رو ترازو نشستی و با دستات لبه هاشو گرفتی..خیلی صحنه با حالی بود... عسلکم خیلی خیلی دوست دارم... ...
28 خرداد 1392