زندگی عاشقونه مازندگی عاشقونه ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
عشقم محمد امین عشقم محمد امین ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
نفسم ثمین نفسم ثمین ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

امین و ثمین عزیزم

من یه مادرم با یه دنیا خاطره مادرانه😊

شرین تر از عسل...

ناردونه مامان سلام امروز شما دقیقا دو ماه و 2 هفته و 6 روزه ای.... ماشاا...  هر روز داری شیرین تر و خوردنی تر میشی....چن وقته که از خودت صدا درمیاری....آغووو-عووو عووو و چن تا کلمه ای که فقط خودت سر در میاری که یعنی چی  .....زیر بغلتو میگیریم رو پات وایمیستی...دستاتو لیس میزنی و لبخند میزنی....مامان و بابا رو میشناسی ....حرکات دور و برت رو دنبال میکنی....با در و دیوار هم ساعت ها گپ میزنی..... و کلی شیرین کاری های دیگه.... ...
13 اسفند 1391

آخرین روزهای انتظارررررررررر

عزیز دل مامان و بابا سلام امروز با بابایی رفتیم پیش خانوم دکتر و در کمال ناباوری دکتر گفت که شنبه میای پیشمووون یعنی پس فردا......یعنی ما داریم میشیم مامان و بابای واقعی....بقیش بمونه برا فردا صب عزیزم داشتیم با بابایی مینوشتیم که ایشون خواب رفتن....هههههههههه پس تا فردا بوووووووووووووس
18 بهمن 1391

مادرانه با پسرکم

ناردونه من امروز بیست روزه شدی....خدایا شکرت کم کم  نی نی داری داره دستم میاد...واااااااای که مامان بودن چقد سخته...البته یه لبخند ناز تو خستگی به تنم نمیذاره.... الهی مامانی فدات شه کم کم شیطونی ها و شیرین کاری هات و رو میکنی.... امروز بابایی شما رو تو بغل گرفته بود تا بخابی که یهو پاهاتو بلند کردی گذاشتی رو سینه بابایی... منظره جالبی بود....کلی ذوق کردیم الان که دارم برات مینویسم رو پاهام خواب رفتی...البته پاهامم خواب بردی   دارم برات کلاه میبافم...نمیذاری که اندازت کنم... امیدوارم خوب اندازت بشه... عزیز دلم کم کم داری بزرگ میشی شکر خدا....البته من اصلا متوجه نمیشم ...اینو بقیه میگن 450 گرم اضافه کردی عسلم و ش...
13 بهمن 1391

سالگرد ازدواج

سلام ناردونه مامان... امروز سالگرد عروسی منو بابایی بوود...جشن کوچیکمون در نهایت سادگی برگزار شد... من و بابایی و مامان بزرگ و بابا بزرگ...وشما که تو دل مامان بودی....همین خیلی خوش گذشت....همه چی خوب بود...بابا بزرگ همش میپرسید که مناسبتش چیه و من از خجالت همش میگفتم تولد باباییه ههههههههه آخرش بابا رامین گل گلاب شیطونیش گل کرد و لو داد که قضیه چیه!!!!! ومامانی شد از الان شوق جشن سال آیندمونو دارم....من و بابایی و گل پسرموووووووووون دوستت داریییییییییییم   ...
13 بهمن 1391

انگاری مامان شدم

شیرنک مامانی روزای زندگی سه نفری مووون مث برق و باد دارن میگذرن....تو الان 1 ماه و 1 هفته شدی... هر روز خوردنی تر میشی...1 هفته پیش 4100 وزنت بود...تپلی مامان... و اما بگم از شبی که بر ما گذشت...سلامتی ...تا 7 صب نخوابیدی....تازه مامانی بعد از پیچوندن شما داشن خواب می رفت که بابایی شروع کرد به قلقلک کف پاااااااام میگه دنبال بهشتی ام که دیشب رفت زیر پااااااااات ...
13 بهمن 1391

واکسن دو ماهگیه محمد امین

عزیز دل مامان شرمنده کم میام اینجا ....اخه ناردونم که شما باشی تمام وقتمو گرفته روز یکشنبه 1 بهمن یه روز پر از خستگی و استرس برا جفتمون بود....اخه من و شما و بابابیی و آنا جووون رفتیم بهداشت تا برات واکسن دو ماهگی بزننن...قبل از رفتن خروس خون بابایی رو فرستادم تا بره قطره استامینوفن  تب سنح بگیره.تا بابایی بیاد شما همچنان خواب بودی البته من خوب میدونستم که این آرامش قبل از طوفانه   قربونت برم چقد آروم و خوردنی شده بودی (البته قبل از اینکه واکسن بهت بزنن)کلی با خاله زهرا(مامای بهداشت)بازی کردی...بعد از اینکه قد و وزنت و اندازه گرفتن رفتیم یه اتاق دیگه تا بهت واکسن بزنن.من که دلم نمیومد پاهاتو بگیرم اومدم بالای سرت و این کار ...
6 بهمن 1391

هیک...هیک...!!!!!!!!!!!!

سلام ناردونه مامان ...حرکاتت روز به روز شیرین تر میشه و من بیقرار تر برای دیدنت دیشب برا چن دقیقه احساس کردم یه چیزی تو دلم مث نبض میزنه اولش نگرانت شدم ولی بعدش یادم افتاد که یه جا خوندم  وقتی نی نی تو دل مامانش سکسکه میکنه اینطوری میشه بابایی هم با دست احساسش میکرد...حس شیرینی بود البته آخراش انگار کلافه شده باشی با هر سکسکه سرتو میکوبیدی به شکم مامان ههههه بالاخره بابا بزرگ اسم مورد نظرشو ابلاغ کرد. فونت زيبا ساز                  فونت زيبا ساز  (مبارکت باشه عزیز دلم) ...
1 آبان 1391

مزه شیرین انتظار

قند عسلم،مامانی داره  برا اومدنت لحظه شماری میکنه همش تو رویاهام تو رو تو لباسات تصور میکنم و دلم آب میشه بابایی هم دلش برات یه ذره شده ...دوس داریم زودتر آذر ماه بیاد و تو بیای تو بغلمون یه چیزی بگم؟؟؟ خیلی دوس دارم شبیه بابا رامین باشی آخه من بابایی رو خیلی دوس دارم،مطمئنم تو هم بیای عاشقش میشی بابا رامین خیلی دوس داره بیاد اینجا و برات بنویسه ولی حیف وقت نمیکنه ولی هر روز صب تا باهات خداحافظی نکنه سر کار نمیره هر وقتم زنگ میزنه احوال گل پسرشو از من میپرسه تو هم که تا صدای بابایی رو میشنوی ورجه وورجه هات شروع میشه... هم من هم بابا رامین همه کاری میکنیم تا پدر و مادر خوبی برات باشیم امیدوارم بتونیم دوستت داری...
1 آبان 1391

شیطونی تو مطب سونوگرافی

با کلی استرس وارد اتاق سونو شدم خانوم دکتر مث همیشه لبخند میزد منم برا اینکه کم نیارم یه لبخندی زدم ورو تخت دراز کشیدم چند ثانیه گذشت سرمو کمی بالا آوردم تا شاید بتونم تو رو تو مانیتور ببینم ولی نه خانوم دکتر زرنگ تر از این حرفا بود یه کم که گذشت دکتر گفت به پهلو دراز بکش این کوچولو انگار امروز میخواد سر به سرمون بذاره یه خنده ای کردم و چرخیدم ولی  انگار قرار نبود دست از شیطونی برداری و بذاری خانوم دکتر قد نازتو اندازه بگیره.قرار شد یه چیز شیزین بخورم  و دوباره امتحان کنیم با بابایی رفتیم کافی شاپ همیشگی و بعدش یه چرخی زدیم و برگشتیم مطب البته تو دلم کلی باهات حرف زدم تا دست از شیطونی برداری و بنده خدا رو اذیت نکنی خواستم ت...
10 مهر 1391