واکسن دو ماهگیه محمد امین
عزیز دل مامان شرمنده کم میام اینجا ....اخه ناردونم که شما باشی تمام وقتمو گرفته
روز یکشنبه 1 بهمن یه روز پر از خستگی و استرس برا جفتمون بود....اخه من و شما و بابابیی و آنا جووون رفتیم بهداشت تا برات واکسن دو ماهگی بزننن...قبل از رفتن خروس خون بابایی رو فرستادم تا بره قطره استامینوفن تب سنح بگیره.تا بابایی بیاد شما همچنان خواب بودی البته من خوب میدونستم که این آرامش قبل از طوفانه
قربونت برم چقد آروم و خوردنی شده بودی (البته قبل از اینکه واکسن بهت بزنن)کلی با خاله زهرا(مامای بهداشت)بازی کردی...بعد از اینکه قد و وزنت و اندازه گرفتن رفتیم یه اتاق دیگه تا بهت واکسن بزنن.من که دلم نمیومد پاهاتو بگیرم اومدم بالای سرت و این کار رو به آنا واگذار کردم.یهو یادم اومد که پستونکت تو کیفمه تا پستونکت رو بیارم قطره رو بهت داده بودن و شما هنوز آروم بودی و این منو امیدوار میکرد....ولی این آرامش زیاد طول نکشید...تنها کاری که از دستم بر میومد حرف زدن باهات بود البته شک دارم که وسط اون جیغای بنفشت صدای منو شنیده باشی
خاله زهرا اجازه داد که همونجا شیرت بدم و این خیلی تو آروم شدن و خوابیدنت موثر بود
بابا یی هم که تاب شنیدن گریه شما رو نداشت رفت و تو حیاط منتظرمون موند
ملوسک من برا اینکه راحت خوابت ببره تا غروب شما رو راه بردم و لالایی خوندم
ولی شکر خدا بعد واکسن زیاد اذیت نشدی...واکسن دو ماهگیت رو بهت تبریک میگم مرد کوچک مامان