زندگی عاشقونه مازندگی عاشقونه ما، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
عشقم محمد امین عشقم محمد امین ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
نفسم ثمین نفسم ثمین ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

امین و ثمین عزیزم

من یه مادرم با یه دنیا خاطره مادرانه😊

اولین کله گنجشکی...

سلام سلام خوشگلای من چقد دلم برا اینجا تنگ شده بود😍 اومدم یه خبر خوب بهتون بدم🙂...امسال عشقای من که شما باشین برا اولین بار کله گنجشکی گرفتین یک هفته تمااااام👏...عزیزای دلم ماشالا هزار ماشالا دیگه واقعنی بزرگ شدین...قبول باشه از جفتتون نازنینای من...😘 هرچند دلم نمیخاست انرژی منفی تو وبتون باشه ولی مینویسم تا انشاالله بعدها که میخونید یه مرور خاطره ای برا شمام باشه... نفسای من چند وقتیه همه دنیا درگیر یه ویروس شده به اسم کووید ۱۹ ... شماها از اول اسفند تعطیل شدین و متاسفانه امسال که امین جانم کلاس اولی بود بابت اموزشش خیلی مشکلات داشتیم و داریم🤕... اتفاقا همین الان یه برگه پرینت کردم دادم دست گل پسرم و حسابی باهاش مشغوله😏...عزیزدل...
24 ارديبهشت 1399

امین جونم عمل شد

سلام گل پسرم خیلی وقت بود بخاطر لوزه ت دکتر گفته بود باید عمل شی یا ما فرصت نداشتیم یا تو سرما خورده بودی یا... بالاخره  عمل شدی 14 مهر 98 چقد استرس امروز و داشتم رو تقویم هر بار چشمم میوفتاد بهش غم عالم میومد تو دلم و هزار جور فکر و خیال میومد سراغم همه میگفتن عمل راحتیه ولی خب من مادرم فکر کردن به اینکه تورو بیهوش کنن دیوانم میکرد ا زطرفی با همه مراعات کردنا باز نزدیک عمل سرما خوردی و با کلی استرس راضی به بیهوش کردنت شدن ولی باید محکم باشم تا تو دلت قرص باشه خدا میدونه وقتی دستت از دستم رها شد و با دکتر جراح و بیهوشی رفتی سمت اتاق عمل یکهو زانوهام لرزید دیگه بماند چی به من و بابایی گذشت پشت در اتاق ...
15 مهر 1398

کلاس اولی مامان

سلام عشق مامان 😍 امین جونم روز اول مدرسه مباااارک نفس من امروز روز جشن شکوفه های گل پسرم بود خیلی خیلی تبریک میگم خیلی زیاااااااااد الهی مامان فدات شه چقد استرس داشتی امروز برا اینکه بتونم پیشت باشم باهم رفتیم سر کار مامانی و ساعت 9 مرخصی گرفتم و دوتایی رفتیم مدرسه شما انقد محکم گلت و تو دستت گرفته بودی که قشنگ میشد فهمید چقد نگرانی😍 بعد که یکی یکی رفتین جلو صف و اسمتون و بلند گفتین  رفتین داخل کلاس ای جان مامان فدات شه ماشالا از همه همکلاسی هات درشت تری جیگر من😅 قراره با سرویس مدرسه بری و بیای راستش یکم استرس دارم انشاالله که بتونی کنار بیای هرچند خودت که عاشق سرویسی و یه سال بود کچلمون کرده بودی س...
31 شهريور 1398

شب بخیر بچه ها...

عزیزای دلم الان که دارم مینویسم وقت خوابتونه😴😴... هردوتاتون تو تخت دراز کشیدین و مامانی بعد یه خونه تکونی مفصل😧 وسط اتاقتون دراز کشیده و قصه صوتی براتون گذاشته تا خوابتون ببره...بابایی هم زحمت فریز کردن مرغا رو تقبل کردن تو آشپزخونه مشغولن...😏😏 الهی فداتون بشم هرشب باید براتون لالایی بخونم تا بخابین...وگرنه ازترس اینکه شب خواب بد ببینین نمیخابین😕...ولی امشب واقعا خستم بودم...ولی خودمونیم قصه صوتی هم چیز خوبیه..یادم باشه بشینم چندتا دانلود کنم براتون برا روز مبادا😐 میبوسمتون نازنینای من
17 اسفند 1397

جشن سال نو

سلام عزیزای دلم  سال 97 هم داره به انتها میرسه...یه سال پر از استرس و خاطرات خوب و بد...خدارو شکر جوجوهام سالم و سلامت کنارم هستن... عزیزای دلم امروز یه روز پرمشغله بود برام...بلافاصله که اداره تعطیل شد اومدیم خونه نهار خوردیم و شما رو حاضر کردم برا جشن سال جدید که از طرف مهدتون برگزار شده بود...حسابی خوچلتون کردم و کلی براتون وان یکاد خوندم...برای یادگاری عکستون و میزارم اینجا دلبرای من... عکسای مراسم و انشاالله برسن دستم میزارم تو وبتون عاشقتونم خوشگلای من در پناه خدا 😘😘 ...
15 اسفند 1397

روز مادر

همه دلخوشیم تو این زندگی اینه:هنوز مادری دارم که منتظره برم خونه... روز همه مامانا بخصوص مامان خودم مباااارک...ایشالا سالیان سال سایشون بالا سرمون باشه عزیزای دلم دوستتون دارم بخاطر روز پر خاطره ای که برای ساختید ممنونم اینم عکس کادوهاتون... میگذارم تو وبتون تا یادگاری بمونه دسته گل رز سلیقه امین جونمه...گویا ایشون اصرار داشتن سطل گل رز گل فروشی رو یکجا بردارن تقدیم کنن که در نهایت به یه دسته گل راضی شدن...فدای ثمین جونم بشم که رسیده گل فروشی یه دسته گل اصطلاحا فله ای برداشته و به هیچ چیز دیگه ای هم راضی نشده....فداتون بشم عشقای مامان با این انتخاب های معصوم و بچگونه تون  😍😍😍😍   ...
8 اسفند 1397

بیماری لعنتی...

عشقای مامانی سلام🤗 امین جونم مامانی فدای تو که امروز انقد بی حال بودی🤒...عشق مامان امروز که اومده بودین اداره دنبالم تو راه برگشتن به خونه پشت ماشین هردوتون خوابتون گرفت...من و بابایی هم خواستیم یکم تو شهر دور بزنیم تا بعد یه هفته پر مشغله یه هوایی عوض کرده باشیم وقت زیادی نگذشته بود که گل پسرم یهو هرچی از صب خورده بود بالا آورد...😖فدات بشم انقدر مرد بودی که اصلا سر و صدا و بی قراری نمیکردی با اینکه استفراغت تمومی نداشت تو آخ هم نمیگفتی...😢اومدیم خونه برات‌ غذا کشیدم ولی بهش لب نزدی...سرت و با تی وی و تبلت گرم کردی اما از چشات مشخص بود بی حالی🤕 ثمین جونم هم رفت تو تخت مامان بابا و بشمار سه خوابش برد گفتم برا شام بریم خون...
3 اسفند 1397