زندگی عاشقونه مازندگی عاشقونه ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
عشقم محمد امین عشقم محمد امین ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
نفسم ثمین نفسم ثمین ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

امین و ثمین عزیزم

من یه مادرم با یه دنیا خاطره مادرانه😊

پسرکم چی شد یهووو؟!؟!؟!؟!

عزیز دل مامان امروز اولین باری بود که عصبانی شدنت رو دیدم و از این قضیه بی نهایت ناراحتم... البته چون از عصری درست و حسابی لالا نکرده بودی یکم حوصله نداشتی ... تا غروب هرکاریت میکردم خواب نمیرفتی همش میخاستی تو بغلم راهت ببرم ...تا اینکه  امیر عطا اومد پایین تا یکم باهات بازی کنه اولش که ذوق کردی تو دلم خوشحال شدم که قراره کلی باهاش بازی کنی و حسابی خسته شی و مهیای خواب ولی چن لحظه بعدش در حالی که جیغ میزدی با دستای کشولوت بازوی پسرعموی بیچارتو گرفتی و دقیقا مثل نیشگون محکم فشار دادی...بغلت کردم یکم نوازشت کردم و آروم شدی...امیر عطا هم که از رفتارت یخ زده بود خواست بیاد جلو و نازت کنه  که تا دستش بهت خورد چنگ انداخت...
13 تير 1392

2د2 0 (عنوان این پست و پسرکم انتخاب کرده خخخخخ)

سلام نفس مامان این چن روز که نبودم اتفاقای زیادی برامون افتاد..بعضی تلخ...بعضی شیرین...ولی خدا رو هزار بار شکر که شما سالم و سلامتی... تو یه روز بارونی شما متاسفانه بد جوری مریض شدی....استفراغ همراه با تب خیلی زیاد ...بابایی کلی نگرانت بود...چون جمعه بود همه جا هم تعطیل بود و مجبوری شما رو به یک درمونگاه بردیم...در به در دنبال شیاف استامینوفن گشتیم...آخر سر هم پیدا نکردیم ... شکر خدا خاله ناهید داشت و بهمون داد دستش درد نکنه ...تا 4 صبح بالا سرت بودم تا تبت پایین اومد و منم تونستم سرمو رو بالش بذارم...   از خدا میخام تن جوجم همیشه سالم و سلامت باشه و دیگه هیچوقت هیچوقت مریض نشه..آمییییییییییین و اما یه اتفاق جالب....من ...
4 تير 1392

7 ماهگی شاه پسرم

خوشگل مامان سلام 7 ماهه شدی...آخ جوووووووووووووووون باورم نمیشه 7 ماه از مامان شدن من میگذره...نمیدونم تو این مدت تونستم برات مادر خوبی باشم یا نه...   جیگر مامان...مروارید دار شدی...مبارکته....البته یه لنگس و خیلی هم چوچولویه...خیلی دوسش دارم در تدارک وسیله های آش دندونیت هستم... گل پسرم دیروز رفتیم مرکز بهداشت و متاسفانه رشد این ماهت زیاد خوب نبوده... دیگه غذا هم خوب نمیخوری... البته امیدوارم همه اینا به خاطر دندون در آوردنت باشه... و یه چیز با مزه اینکه موقعی که میخاستن وزنتو چک کنن رو ترازو نشستی و با دستات لبه هاشو گرفتی..خیلی صحنه با حالی بود... عسلکم خیلی خیلی دوست دارم... ...
28 خرداد 1392

شیرین کاری های قند عسلم

گل قشنگم سلام الان تو ماه 7 ام زندگیت هستی...0.5 ساله ی مامان شیطون بودی شیطون تر شدی....وقتی غذا میدم بهت تف میکنی و بعدش به خاطر کارت میخندی... با دهنت کلی صداهای عجیب و غریب در میاری...لپاتو باد میکنی...لبات و باز و بسته میکنی و صدای ترکیدن حباب درمیاری...حتی امروز یه لحظه حواست به من نبود و پشت سر هم با...با...با...میگفتی(منم جلوی خودمو گرفتم تا جیغ نزنم و قضیه چن وقت پیش تکرار نشه... ) الان تنها مشکلی که داریم ...مشکل خوابته...موقع خواب همش غر میزنی و با اینکه خوابت میاد دوست داری بازی کنی...شکر خدا سالمی و سلامت..میدونم این روزا میگذرن و من دلم برا لحظه لحظه این دوران شیرین تنگ میشه... نفسم دوست دارمممممممممممم   ...
21 خرداد 1392

خدا جونم شکرت

جوجو کوشولوی من سلام امروز شما دقیقاااااا 6 ماه و 16 روزه شدی...قربون قد کشیدن گل عشقم برممممم.... عزیز دل مامان 6 ماه و 3 روزه بودی که اولین کلمه زندگیت رو گفتی هرچند مفهومش و نمیدونستی بابا...دوبار گفتی...پشت سر هم...ساده اما شیرین...با همین کلمه یه دنیا ذوق و هیجان رو به من و بابایی هدیه کردی...بابایی انقد خوشحال شد که شما از شدت ذوقشون ترسیدی و دیگه هیچ کلمه ای تا امروز نگفتی از دست بابایییییییی مامان جونی شما از اولین روز ماه مبارک رجب فقط و فقط شیر خودمو خوردی...امروز 22 روزه...خدا رو هزاران بار شکر که نعمت شیر دادن به فرشته کوچولومو از من دریغ نکرد...بابت این قضیه بی نهایت خوشحالم... وکلی خوشحالی دیگهههههههههههه ...
12 خرداد 1392

واکسن 6 ماهگی

سلام عزیز دلم... پسرکم 6 ماه شدی...هورااااااااااااااااااا پریروز من و شما و بابا بزرگ رفتیم مرکز بهداشت تا بهت واکسن بزنن...بابا رامین خیلی دوست داشت بیاد ولی نشد مرخصی بگیره...دست بابابزرگ درد نکنه... ناز پسرم بابابزرگ برا شما خیلی زحمت میکشن ...دوست دارم بزرگ که شدی جبران کنی عسلم..آفرین ناز گل مامان   و اما دلیل تاخیر در نوشتن این مطلب گل پسرم متاسفانه سر این واکسنت خیلی اذیت شدی...همین الانم که برات مینویسم 0.5 درجه تب داری ...تبت تا 38.5 هم رفت...بمیرم برات که تو این سه روز آب شدی نفسم....   راستی آرام جونی اومده خونه آنا، دیروز کلی با هم بازی کردین البته از این مدل بازی ها... هییییییییییییی میبوسمت ق...
31 ارديبهشت 1392