زندگی عاشقونه مازندگی عاشقونه ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
عشقم محمد امین عشقم محمد امین ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
نفسم ثمین نفسم ثمین ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

امین و ثمین عزیزم

من یه مادرم با یه دنیا خاطره مادرانه😊

مادرانه با تو دلی کوشولوم

فرشته مامان سلام شرمنده مامانی ، چند وقت بود کم غذا شده بودم اذیت شدی دیروز بالاخره بابایی تونست آلبالو پیدا کنه و بالاخره به مراد دلت رسیدی... تبریک همین که اولین آلبالو رو خوردم شیطونی ها و بپر بپرات شروع شد الهی مامان فدای این لاو ترکوندنات بشه داشتی از بابایی تشکر میکردی؟؟ عسیسم بابا رامینم کلی قربون صدقت رفت و ذوق کرد مطمئنم خودت همشو شنیدی دیشب شب آرزوها بود ومن  آرزو کردم که بتونم مامان خوبی برا جوونه تو دلم باشم با دل پاکت برا مامان و بابا دعا کن بوس بوس ...
10 مهر 1391

ناردونه من شیطون شده

سلاااااام به پسملی مامان قند عسلم دیروز من و بابایی رو تو مطب سونو کلی ذوق زده کردی همیشه من بعد از سونو از کارای شما و حرفای خانوم دکتر برا بابایی میگفتم ولی ایندفعه خود بابایی هم اوومد داخل تا شما رو ببینه که ایندفعه برا ما سنگ تمووم گذاشتی اولش که با یه دست انگشتای پاتو گرفته بودی یه لحظه که مامان خندش گرفت فوری دستت و گذاشتی تو دهنت و منو بابایی مردیم از خنده یه لحظه چشامو بستم و بلند گفتم خدایا شکرت و خانووم دکتر مانیتور رو بر گردوند سمت خودش تا راحت تر کارش و انجام بده خدا روشکر خوب رشد کرده بودی  تو هفته 29 ،1200 وزنت بوود الهی مامان قربوونت بشه فرشته کوشولوی من من و بابایی بی صبرانه منتظر اوومدنت هستیم  ...
5 مهر 1391

نبض زندگی

گل پسرم الان چند روزی میشه که حرکاتت رو به وضوح احساس میکنم با هر لگدی گه میزنی بیشتر وجودت رو حس میکنم وکم کم داره باورم میشه دارم مامان میشم من و بابایی بی صبرانه منتظرتیم دوست داریم ...
6 مرداد 1391

پسرکم بی صبرانه منتظرتیم

وای که امروز چه روزی بوووود پر از استرس ولی شیرین صب زود با بابایی زدیم بیرووون تا ببینیم ناردونه موون پسمله یا دخمل دل تو دل من و بابایی نبوود یه کم تو مطب نشستیم تا نوبتموون بشه... رفتم داخل ولی همه چی در هم بر هم بوود . به زور رو تخت دراز کشیدم و یکی از دستیارا شروع کرد با دل مامانی ور رفتن .اولش کلی قیافش رفت تو هم و بعدش کلی شاکی شد که این چرا اینطوری نشسته و... خیلی ترسیدم  نگران این بودم که نکنه اتفاقی بدی برات افتاده باشه به زور جلو گریمو گرفتم و اوومدم بیرووون ...از این رو به اوون رو شده بودم و تا بابایی منو دید متوجه شد ولی من و بابایی دلسرد نشدیم و رفتیم جایی که از اول باید میرفتیم(مثلا برا اینکه صرفه جویی ک...
3 تير 1391

تولد آرام کوچولو

ساعت 8:30 صب بود مامانی تا بیمارستان و تنهایی و پیاده رفت ولی تو راه همش به روزی فک میکرد که قراره بره بیمارستان و با یه فرشته برگرده اول رام ندادن ولی بعدش که یکم اصرار کردم و البته با صحبتای عمو ادریس بالاخره رفتم داخل خاله ناهید و برده بودن اتاق عمل و مامان بزرگ و آقاجون  تو اتاق انتظار بودن و البته قیافشون داد میزد که چقد استرس دارن منم که کارمو خوب بلد بودم شروع کردم به مزه پروندن و جو و عوض کردم البته  بعدش نوبت خودم بود چون وقتی رفتم یه سر به خاله ناهید بزنم کلی مامان دیدم که همشون استرس داشتن و تازه فهمیدم یه نی نی هم تو دل منه و همه اینا قراره برا منم تکرار بشه همین که پیش مامان بزرگ اینا برگشتم همش قران میخوندم تا...
24 خرداد 1391

اولین یادداشت برای عزیز دل مامان و بابا

فرشته کوچولوی من سلام الان 12 هفته و 3 روزه که اومدی تو دل مامانی و دل من و بابایی رو شاد کردی هر روز که میگذره احساس میکنم داریم بهم نزدیک تر میشیم چند روز پیش رفتم سونو و صدای ناز قلبتو شنیدم وای که اون قلب کوشولوت چقد تن تن میزد انگار یکی دنبالت کرده باشه. نمیدونم شایدم نگرانی مامان تو رو هم نگران کرده باشه. الان 4.45 سانتی ماشاا...داری قد میکشی و همش تو دل مامان برا خودت تاب میخوری!!!!!!!!!! بوس الکی تا بعد... ...
30 ارديبهشت 1391