زندگی عاشقونه مازندگی عاشقونه ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
عشقم محمد امین عشقم محمد امین ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
نفسم ثمین نفسم ثمین ، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

امین و ثمین عزیزم

من یه مادرم با یه دنیا خاطره مادرانه😊

پسرکم بی صبرانه منتظرتیم

1391/4/3 13:55
نویسنده : مامانی
329 بازدید
اشتراک گذاری

وای که امروز چه روزی بوووود پر از استرس استرسولی شیریننیشخند

صب زود با بابایی زدیم بیرووون تا ببینیم ناردونه موون پسمله یا دخمل

دل تو دل من و بابایی نبوود خیال باطل

یه کم تو مطب نشستیم تا نوبتموون بشه... رفتم داخل ولی همه چی در هم بر هم بوود . به زور رو تخت دراز کشیدم و یکی از دستیارا شروع کرد با دل مامانی ور رفتن .اولش کلی قیافش رفت تو هم و بعدش کلی شاکی شد که این چرا اینطوری نشسته و...

خیلی ترسیدم  نگران این بودم که نکنه اتفاقی بدی برات افتاده باشه

به زور جلو گریمو گرفتم نگرانو اوومدم بیرووون ...از این رو به اوون رو شده بودم و تا بابایی منو دید متوجه شدیول

ولی من و بابایی دلسرد نشدیم و رفتیم جایی که از اول باید میرفتیم(مثلا برا اینکه صرفه جویی کرده باشیم رفته بودیم یه جایی که سونو ارزونتر باشه که...)

کلی باید منتظر میشدیم برا همین بابایی رو فرستادم دنبال کاراش و من نشستم برا سلامتی شما قران خووندم بازم سوره یس بود که آرومم میکرد

بالاخره نوبتم شد و باز همون خانوم دکتر مهربوون و آرووم

رو تخت که دراز کشیدم و شکم مبارک رو آوردم بیروون یه لحظه خانووم دکتره با لبخند گفت چیکارش داری این طفلی رو

بلللله مامانی بازم سوتی داده بود...

کلینکسی که صبحی تو مطب سونو شکمم رو تمیز کرده بودم  یادم رفته بود بندازمش و چسبیده بود به شکمم که شما توش باشینیشخند

وای مگه میشد جمعش کرد

خلاصه ...خانوم دکتر بعد از اینکه سلامتی شما رو چک کرد یکم خم شد طرفم و آرووم گفت کوچولوی شما پسره منم یه نفس عمیق کشیدم و خدا رو به خاطر این هدیه نازش شکر کردم

بعد از اینکه از اتاق اوومدم بیروون به بابایی گفتم همه چی خوب بود... همینشیطان

میدونستم بابایی چی تو دلش بوود ولی مگه شیطنت میذاشت مث بچه آدم حرف بزنمنیشخند

یکم تو مطب نشستیم و بابایی شروع کرد به صحبت که ای بابا چه فرقی داره دختر و پسر مهم اینه که سالمه...ما هم عجله کردیم و باید صبر میکردیم...

منم که همش میگفنم بله ...بله ...پسره ...بله

بابایی شده بودخنثی

منم شده بودماز خود راضی

و اینطوری شد که روز 3/4/91 برا ما شد یکی از بهترین روزای زندگیموون

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ترنم
1 اردیبهشت 92 16:35
عزیزم خیلی زیبا نوشتی حتما پسرت به داشتن مامانی مثل تو افتخار میکنه



مرسی ترنم عزیزم....
عروس گلمو از طرف منو پسملی ببوس