پسرکم بی صبرانه منتظرتیم
وای که امروز چه روزی بوووود پر از استرس ولی شیرین
صب زود با بابایی زدیم بیرووون تا ببینیم ناردونه موون پسمله یا دخمل
دل تو دل من و بابایی نبوود
یه کم تو مطب نشستیم تا نوبتموون بشه... رفتم داخل ولی همه چی در هم بر هم بوود . به زور رو تخت دراز کشیدم و یکی از دستیارا شروع کرد با دل مامانی ور رفتن .اولش کلی قیافش رفت تو هم و بعدش کلی شاکی شد که این چرا اینطوری نشسته و...
خیلی ترسیدم نگران این بودم که نکنه اتفاقی بدی برات افتاده باشه
به زور جلو گریمو گرفتم و اوومدم بیرووون ...از این رو به اوون رو شده بودم و تا بابایی منو دید متوجه شد
ولی من و بابایی دلسرد نشدیم و رفتیم جایی که از اول باید میرفتیم(مثلا برا اینکه صرفه جویی کرده باشیم رفته بودیم یه جایی که سونو ارزونتر باشه که...)
کلی باید منتظر میشدیم برا همین بابایی رو فرستادم دنبال کاراش و من نشستم برا سلامتی شما قران خووندم بازم سوره یس بود که آرومم میکرد
بالاخره نوبتم شد و باز همون خانوم دکتر مهربوون و آرووم
رو تخت که دراز کشیدم و شکم مبارک رو آوردم بیروون یه لحظه خانووم دکتره با لبخند گفت چیکارش داری این طفلی رو
بلللله مامانی بازم سوتی داده بود...
کلینکسی که صبحی تو مطب سونو شکمم رو تمیز کرده بودم یادم رفته بود بندازمش و چسبیده بود به شکمم که شما توش باشی
وای مگه میشد جمعش کرد
خلاصه ...خانوم دکتر بعد از اینکه سلامتی شما رو چک کرد یکم خم شد طرفم و آرووم گفت کوچولوی شما پسره منم یه نفس عمیق کشیدم و خدا رو به خاطر این هدیه نازش شکر کردم
بعد از اینکه از اتاق اوومدم بیروون به بابایی گفتم همه چی خوب بود... همین
میدونستم بابایی چی تو دلش بوود ولی مگه شیطنت میذاشت مث بچه آدم حرف بزنم
یکم تو مطب نشستیم و بابایی شروع کرد به صحبت که ای بابا چه فرقی داره دختر و پسر مهم اینه که سالمه...ما هم عجله کردیم و باید صبر میکردیم...
منم که همش میگفنم بله ...بله ...پسره ...بله
بابایی شده بود
منم شده بودم
و اینطوری شد که روز 3/4/91 برا ما شد یکی از بهترین روزای زندگیموون