تولد آرام کوچولو
ساعت 8:30 صب بود مامانی تا بیمارستان و تنهایی و پیاده رفت ولی تو راه همش به روزی فک میکرد که قراره بره بیمارستان و با یه فرشته برگرده
اول رام ندادن ولی بعدش که یکم اصرار کردم و البته با صحبتای عمو ادریس بالاخره رفتم داخل
خاله ناهید و برده بودن اتاق عمل و مامان بزرگ و آقاجون تو اتاق انتظار بودن و البته قیافشون داد میزد که چقد استرس دارن منم که کارمو خوب بلد بودم شروع کردم به مزه پروندن و جو و عوض کردم
البته بعدش نوبت خودم بود چون وقتی رفتم یه سر به خاله ناهید بزنم کلی مامان دیدم که همشون استرس داشتن و تازه فهمیدم یه نی نی هم تو دل منه و همه اینا قراره برا منم تکرار بشه
همین که پیش مامان بزرگ اینا برگشتم همش قران میخوندم تا هم خودم استرس نگیرم و هم خاله ناهید راحت تر بتونه نی نیشو دنیا بیاره
بالاخره ساعت 12 بود که ارام کوچولو نزول اجلال کردن و تشریفشون رو آوردن به دنیای ما!!!!
همین که در اتاق عمل باز شد و همراه خاله رو خواستن من و مامان جون پریدیم داخل و یه نی نی کوچولو که یه ریز جیغ میزد و بهمون نشون دادن
من هم که با خنده ای ریز و البته قاطی با اشک شوق چنان منظره جالبی به وجود آورده بودم که همه نی نی رو ول کرده بودن و داشتن منو نیگاه میکردن
حالا بماند سر لباس پوشوندن به این کوچولوی سمج چه بر ما گذشت و در مرحله شیر خوردنش چه بر خاله
البته همین که خاله رو آوردن تو بخش و یه کم اوضاع و احوال بهتر شد تازه پرستارا فهمیدن که من اضافیم و پرتم کردن بیروووووون
شرمنده عزیزم خیلی قلمبه سلمبه نوشتم هر وقت خواستی بخونی بهم بگو بیام جاهای سختشو برات معنی کنم
به امید روزی که تو رو بغلم بگیرم بوووووووس