زندگی عاشقونه مازندگی عاشقونه ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
عشقم محمد امین عشقم محمد امین ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
نفسم ثمین نفسم ثمین ، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه سن داره

امین و ثمین عزیزم

من یه مادرم با یه دنیا خاطره مادرانه😊

درد و دل با معبود

خدایا !.......... دریاب حال مرا که.... از وصف حالم عاجزم.... و خسته.... دریاب مرا ! این بنده ی سراسر بغض و حسرت را.... صبر !.... صبر را به من هدیه کن! خدایا !...بگذار دست یابم به هر آنچه که دلم با او آرام میگیرد... و مگذار! تو را قسم به خداییت مگذار گناه کنم.... خدایا! مواظبم باش! مواظب این روح بی قرار و تنهایم باش! خدای مهربانم ای بی کران نازنین!... عاشقم بر تو و هر آنچه که به من هدیه می کنی! بهترین ها را به قلب بی قرار و تنهایم هدیه کن... ای قدرتمند بی نهایت کریم. دوستت دارم ای مهربان... تو را سپاس برای همه ی رحمت هایت... با من بمان.... خدا.... با من که تنها تو نگهدار منی ! به تو و محبت و مهر و هدایتت نیازی مبرم و عمیق دارم. &nb...
16 ارديبهشت 1392

اندر احوالات این روزای شاه پسرم

سلام عزیز دلم ماشالا هزار ماشالا روز به روز داری بزرگتر و خوردنی تر میشی عسل من و اما بگم از شیرین کاری هات وقتی رو پام میندازمت برا خودت لالایی میگی و خوابت میبره ...پستونکتو از تو دهنت در میاری و برعکس میخوریش (لابد تهش خوشمزه تره) با روروئکت کلی تو خونه میچرخی....کم کم دو زدن رو هم داری یاد میگیری.... با هزار ناز و ادا شیر میخوری...دلبندم نکن این کارا رو لپات تو این چن روز اب شدن.... یه مدت بود فقط شیر خشک میخوردی و می می رو دوست نداشتی....ولی چن وقته بچه خوبی شدی و تو خواب شیر خودمو میخوری...آفرین پسر گلم صدای خش خش پلاستیک بی نهایت توجهتو جلب میکنه....شکموووو پاهاتو با دستات میگیری براشون آواز میخونی جدیدا هم بغ...
15 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

عسلکم دستام بوی تو رو گرفته.....بوی زندگی چه حس شیرینیه وقتی تو رو تو آغوش میگیرم و به خودم نزدیک میکنم...حس قشنگ مادر بودن نازنین من تا ابد قد آغوشم بمون... دوست دارم  
31 فروردين 1392

خوش اومدی بهار من

بالاخره صبح شد....صبح 27 امین روز از 8 امین ماه سال 91 شب عجیبی بود ....چقد حرفای رامین به دلم می نشست و آرومم میکرد...البته یکم دقیق میشدی معلوم بود که اونم کم استرس نداره....ولی عادتشه همیشه تو اوج استرسام کوه آرامشه... همه چی آماده بود...نمازمو با آرامش خوندم...چقد چسبید...آخرین درد و دلا با خدا وقتی که یه هدیه از طرفش تو دلت باشه شنیدنیه...چه روزایی  داشتیم ...دو تا خط قرمز دوست داشتنی ...چقد بی بی چک حروم کردم تا باورم بشه...چه حس شیرینی بود وقتی دوتا خط ظاهر میشد...خونریزی های وحشتناک تو ماه سوم...ذوق و شوق سونوی جنسیت ...چرتکه انداختنا برا اینکه شما چن هفته و چن روزته...همیشه هم قاطی میشد ...البته خاطره های بد هم کم نبود...زل...
30 فروردين 1392

شرین تر از عسل...

ناردونه مامان سلام امروز شما دقیقا دو ماه و 2 هفته و 6 روزه ای.... ماشاا...  هر روز داری شیرین تر و خوردنی تر میشی....چن وقته که از خودت صدا درمیاری....آغووو-عووو عووو و چن تا کلمه ای که فقط خودت سر در میاری که یعنی چی  .....زیر بغلتو میگیریم رو پات وایمیستی...دستاتو لیس میزنی و لبخند میزنی....مامان و بابا رو میشناسی ....حرکات دور و برت رو دنبال میکنی....با در و دیوار هم ساعت ها گپ میزنی..... و کلی شیرین کاری های دیگه.... ...
13 اسفند 1391

آخرین روزهای انتظارررررررررر

عزیز دل مامان و بابا سلام امروز با بابایی رفتیم پیش خانوم دکتر و در کمال ناباوری دکتر گفت که شنبه میای پیشمووون یعنی پس فردا......یعنی ما داریم میشیم مامان و بابای واقعی....بقیش بمونه برا فردا صب عزیزم داشتیم با بابایی مینوشتیم که ایشون خواب رفتن....هههههههههه پس تا فردا بوووووووووووووس
18 بهمن 1391

مادرانه با پسرکم

ناردونه من امروز بیست روزه شدی....خدایا شکرت کم کم  نی نی داری داره دستم میاد...واااااااای که مامان بودن چقد سخته...البته یه لبخند ناز تو خستگی به تنم نمیذاره.... الهی مامانی فدات شه کم کم شیطونی ها و شیرین کاری هات و رو میکنی.... امروز بابایی شما رو تو بغل گرفته بود تا بخابی که یهو پاهاتو بلند کردی گذاشتی رو سینه بابایی... منظره جالبی بود....کلی ذوق کردیم الان که دارم برات مینویسم رو پاهام خواب رفتی...البته پاهامم خواب بردی   دارم برات کلاه میبافم...نمیذاری که اندازت کنم... امیدوارم خوب اندازت بشه... عزیز دلم کم کم داری بزرگ میشی شکر خدا....البته من اصلا متوجه نمیشم ...اینو بقیه میگن 450 گرم اضافه کردی عسلم و ش...
13 بهمن 1391

سالگرد ازدواج

سلام ناردونه مامان... امروز سالگرد عروسی منو بابایی بوود...جشن کوچیکمون در نهایت سادگی برگزار شد... من و بابایی و مامان بزرگ و بابا بزرگ...وشما که تو دل مامان بودی....همین خیلی خوش گذشت....همه چی خوب بود...بابا بزرگ همش میپرسید که مناسبتش چیه و من از خجالت همش میگفتم تولد باباییه ههههههههه آخرش بابا رامین گل گلاب شیطونیش گل کرد و لو داد که قضیه چیه!!!!! ومامانی شد از الان شوق جشن سال آیندمونو دارم....من و بابایی و گل پسرموووووووووون دوستت داریییییییییییم   ...
13 بهمن 1391

انگاری مامان شدم

شیرنک مامانی روزای زندگی سه نفری مووون مث برق و باد دارن میگذرن....تو الان 1 ماه و 1 هفته شدی... هر روز خوردنی تر میشی...1 هفته پیش 4100 وزنت بود...تپلی مامان... و اما بگم از شبی که بر ما گذشت...سلامتی ...تا 7 صب نخوابیدی....تازه مامانی بعد از پیچوندن شما داشن خواب می رفت که بابایی شروع کرد به قلقلک کف پاااااااام میگه دنبال بهشتی ام که دیشب رفت زیر پااااااااات ...
13 بهمن 1391

واکسن دو ماهگیه محمد امین

عزیز دل مامان شرمنده کم میام اینجا ....اخه ناردونم که شما باشی تمام وقتمو گرفته روز یکشنبه 1 بهمن یه روز پر از خستگی و استرس برا جفتمون بود....اخه من و شما و بابابیی و آنا جووون رفتیم بهداشت تا برات واکسن دو ماهگی بزننن...قبل از رفتن خروس خون بابایی رو فرستادم تا بره قطره استامینوفن  تب سنح بگیره.تا بابایی بیاد شما همچنان خواب بودی البته من خوب میدونستم که این آرامش قبل از طوفانه   قربونت برم چقد آروم و خوردنی شده بودی (البته قبل از اینکه واکسن بهت بزنن)کلی با خاله زهرا(مامای بهداشت)بازی کردی...بعد از اینکه قد و وزنت و اندازه گرفتن رفتیم یه اتاق دیگه تا بهت واکسن بزنن.من که دلم نمیومد پاهاتو بگیرم اومدم بالای سرت و این کار ...
6 بهمن 1391