زندگی عاشقونه مازندگی عاشقونه ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
عشقم محمد امین عشقم محمد امین ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره
نفسم ثمین نفسم ثمین ، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

امین و ثمین عزیزم

من یه مادرم با یه دنیا خاطره مادرانه😊

خوش اومدی بهار من

1392/1/30 17:35
نویسنده : مامانی
355 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره صبح شد....صبح 27 امین روز از 8 امین ماه سال 91

شب عجیبی بود ....چقد حرفای رامین به دلم می نشست و آرومم میکرد...البته یکم دقیق میشدی معلوم بود که اونم کم استرس نداره....ولی عادتشه همیشه تو اوج استرسام کوه آرامشه...

همه چی آماده بود...نمازمو با آرامش خوندم...چقد چسبید...آخرین درد و دلا با خدا وقتی که یه هدیه از طرفش تو دلت باشه شنیدنیه...چه روزایی  داشتیم ...دو تا خط قرمز دوست داشتنی ...چقد بی بی چک حروم کردم تا باورم بشه...چه حس شیرینی بود وقتی دوتا خط ظاهر میشد...خونریزی های وحشتناک تو ماه سوم...ذوق و شوق سونوی جنسیت ...چرتکه انداختنا برا اینکه شما چن هفته و چن روزته...همیشه هم قاطی میشدخنده...البته خاطره های بد هم کم نبود...زلزله آذربایجان....نمیخام بیشتر درموردش بگم...بالاخره 9 ماه تموم شد البته چون قرار بود سزارین بشم 9 ماه کامل نشد . یه 16 روزی جلوتر پریدی تو بغلم

همش دست دست میکردم تا ساعت بشه 7....آرامش خاصی تو وجودم بود...پدر شوهرم منو از زیر قران رد کرد و بعدش سوار ماشین شدیم...بیمارستان خلوت بود....البته این حس من بود وگرنه به اندازه کافی تو پذیرش معطل شدیم...پرونده به دست داخل زایشگاه شدیم ...رامین رفت تا از ماشین وسیله بیاره و منو بردن تو اتاق برا تکمیل پرونده....لباس بهم دادن و بعد راهنماییم کردن تو یه اتاقی که قرار بود مقدمات قبل از عمل انجام بشهاسترس

تازه روی تخت دراز کشید بودم که یهو یادم افتاد از رامین خداحافظی نکردم(خسته نباشم)

به یکی از پرستارا گفتم  تا صداش کنه .البته چون پرستارا ما رو دید میزدنزبان فقط از دور برا هم سر تکون دادیم

پرستارا اومدن و من فوری پریدم رو تخت و با اون لباس مسخره آماده شدم تا آنژیوکت و سوند بهم وصل شه(چه دل و جراتیتشویق)البته خانمی که رو تخت کناریم بود انقد آه و ناله کرد که همون لحظه پشیمون شدم و چن بار خواستم با همون لباس تا خونمون بدوم ههههه ولی خداییش اصلا درد نداشت....البته بماند که با اون همه لوله و شلنگی که بهم آویزون بود چطور قدم زنان تا اتاق عمل رفتیم....

وارد اتاقی شدیم که به جز دستگاها هیچ چیزش شبیه اتاق عملی که من تو مخیلاتم تصور کرده بودم نبود...کاشی های سبز لجنی که به خاطر زلزله چن جاش هم ریخته بود ...بیشتر شبیه سلاخی بود تا....

دکترم رو دیدم که آماده بود و یه سمت اتاق با دستیارش حرف میزد منو که دید لبخندی زد و سلام کرد وقتی دیدمش چقد آروم شدم البته چکمه و لباساش منظره وحشتناکی بود  ولی خوب من سعی میکردم نیمه پر لیوان رو ببینم

یه نفس عمیق کشیدم و وارد اتاق شدم....روی تخت که نشستم یه خانومی اومد که گویا دستیار بیهوشی بود...همین اول قصه بگم که اخلاقش گند بود....بهم گفت دراز بکش و شروع کرد منو به صلیب کشیدن....با لبخند بهش گفتم عزیزم ولی من قراره بی حس بشم....

-توهم زدی بیهوشت میکنیم

اینبار قیافم و تو هم کشیدم -من اشتباه نمیکنم شما دقت نکردی

برگه رو با دقت خوند و حالش گرفته شد ...دکتر بی هوشی اومد و یکم در مورد بی حسی توضیح داد البته من همش رو میدونستم و الکی وقت تلف کرد....یه چیزی مثل سوزش تو کمرم احساس کردم و بعد فوری دراز کشیدم....پاهام داشت گرم میشد و گز گز میکرد....شکر خدا بی جسی جواب داده بود...

باز اون دستیاره اومد و منو به صلیب کشید...حتی نگاش هم نمیکردم ...به دکتر بی هوشی گفتم:من هوشیار میمونم دیگهههههههه...میخام همه چی رو ببینم...

-از بی هوش شدن میترسی؟؟؟نترس فقط خوابت میبره...

میدونستم که صحبت با دکتر بی هوشی بی فایدس و کار خودشو میکنه...یهو استرس به جونم افتاد نگاه عاجزانه ای به دکترم کردم اومد جلو دستمو گرفت و آروم بهم گفت نترس....نفسام یه جورایی داشتن به شماره میوفتادن سعی میکردم آروم باشم و نفس عمیق بکشم...همه جا تار میشدنو صداها نا مفهوم بود...بدتر از همه انگار یه چیز سنگین گذاشته باشن رو سینم...نفسم بالا نمیومد...یهو ناله زدم انگار یه چیزی رو دارن به زور از من جدا میکنن...ولی چشام جایی رو نمیدید...نفسم تو سینه حبس میشد و نمیتونستم راحت هوا رو بدم بیرون سعی کردم ناله کنم اینطوری راحت تر میشد نفس بکشم...یه صدایی که فک کنم مال همون پرستار بیهوشی بود رو شنیدم که تکرار میکرد چیزی شده؟به زور گفتم نفسم...نمیتونم نفس بکشم...

-تحمل کن داره تموم میشه....

به زور چشامو باز کردم همه جا رو تار میدیدم...صدای دکترم میومد که با یه ذوق خاصی به دستیارش میگفت ببین چه قد کوچولوهه... ولی من چیزی نمیدیم ....یکی از پرستارا رو دیدم که از اتاق خارج شد و انگار یه چیزی هم تو دستش بود...ولی صدای گریه نمیومد...پس اون چی بود که داشت میبرد...چشام دوباره بسته شد ...

با یه تکون شدید از خواب بیدار شدم داشتن تختمو عوض میکردن تا منو ببرن ریکاوری ولی من همچنان نمیتونستم نفس بکشم ...احساس میکردم شکمم خالی شده مث یه ژله با هر تکون کلی مرتعش میشه البته این احساس من بود ... دیگه نمیتونستم نفسمو بدم بیرون یه آقای جوونی اومد بالا سرم...هر کاری میکردم نمیشد خودمو جمع کنم فقط ناله میکردم همین...

-درد داری؟؟؟

-نه...نفسم بالا نمیاد

رفت و با یه ماسک اکسیژن برگشت ....خدا خیرش بده...ولی پسرم کجا بود ؟؟؟

یه خانومی اومد بالاسرم و دستامو گرفت....چقد دستاش گرم بود...کم کم لرزش همه وجودم و گرفت...چشامو باز کردم خداای من یه آشنا بالا سرم بود...فوری گفتم پسرم کجاست با دستش به تخت کناریم اشاره کرد که یه پتوی کوجیک مچاله شده روش بود...

-گفتم چرا گریه نمیکنه پس...همون لحظه یه صدای نازک گریه اومد

-بیا اینم گریه

ولی من هیچ حسی نسبت به این صدا نداشتم ...گریم گرفت...همون لجظه اومدن تا منو ببرن تو بخش...ولی من همچنان منگ بودم ...نور مهتابی های سالن اذیتم میکردن...یهو داداشم و  رامین رو بالا سرم دیدم...چقد میچسبید همونجا بغلم کنه...کلی آروم میشدم....

-خوبی؟؟؟

-آره

-محمد امین کجاست؟؟

-پیش مامانته...دارن لباس تنش میکنن

-حالش چطوره؟؟؟

-خوبه...نگران نباش

چه قد ذوق تو چشماش بود...

چن دقیقه ی بود که تو بخش بودم ولی پسرم و ندیده بودم...رامین هم همش میومد بالا سرم و حالمو میپرسید و چن لحظه بعد میرفت بیرون...

پس بقیه کجان؟؟؟

رامین بی قرار تر از من بود...

-پس بچم کجاست؟؟؟

آروم باش نباید صحبت کنی...

تو رو خدا بگو کجاست؟؟

نگران نباش یکم سردشه فقط... مامانت پیششه...

خدایا...یعنی چی؟؟؟

چن دقیقه بعد مامانم با یه نی نی کوشولو تو بغلش وارد اتاق شد

وقتی فرشتمو بهم نشون داد یه حس قشنگی همه وجودمو گرفت...دوباره جون گرفتم

همش میخاستم نگاش کنم...باورم نمیشد مامان شدم...

چن روز بعد بهم گفتن که وقتی من تو ریکاوری بودم محمدم تو بخش به خاطر نامنظم بودن تنفسش زیر اکسیژن بوده...و اون نی نی که اونجا بهم نشون دادن بچه من نبود

خدا روشکر که  مشکلت جدی نبوده و زودی حالت خوب شد

 اینم عکس گل پسرم تو اولین روز تولدش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سمیراء
20 فروردین 92 16:25
سلام آذر عزیز
خوبی عزیزدلم
عیدت مبارک
کوچولو چطوره ؟؟؟؟خوبه؟؟
عزییزم چه خوب که داری مینویسی.


مرسی گلم...عید تو هم مبارک...مرسی که میای اینجا عزیزم
محمد امین هم خوبه خاله جوون
خیلی وقت بود به وبلاگش سر تزده بودم...به زودی عکساشم میزام
بووووووووووس
مامان سمی
31 فروردین 92 10:01
خیلی قشنگ بود.انشاالله در کنار محمدامین جونی روزهای قشنگی رو سپری کنید و همواره شاد و موفق باشید


مرسی گلم ....لطف داری عزیزم
پسملت و از طرف من ببوسسسسسسس