زندگی عاشقونه مازندگی عاشقونه ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
عشقم محمد امین عشقم محمد امین ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
نفسم ثمین نفسم ثمین ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

امین و ثمین عزیزم

من یه مادرم با یه دنیا خاطره مادرانه😊

بیماری لعنتی...

1397/12/3 9:29
نویسنده : مامانی
323 بازدید
اشتراک گذاری

عشقای مامانی سلام🤗

امین جونم مامانی فدای تو که امروز انقد بی حال بودی🤒...عشق مامان امروز که اومده بودین اداره دنبالم تو راه برگشتن به خونه پشت ماشین هردوتون خوابتون گرفت...من و بابایی هم خواستیم یکم تو شهر دور بزنیم تا بعد یه هفته پر مشغله یه هوایی عوض کرده باشیم وقت زیادی نگذشته بود که گل پسرم یهو هرچی از صب خورده بود بالا آورد...😖فدات بشم انقدر مرد بودی که اصلا سر و صدا و بی قراری نمیکردی با اینکه استفراغت تمومی نداشت تو آخ هم نمیگفتی...😢اومدیم خونه برات‌ غذا کشیدم ولی بهش لب نزدی...سرت و با تی وی و تبلت گرم کردی اما از چشات مشخص بود بی حالی🤕

ثمین جونم هم رفت تو تخت مامان بابا و بشمار سه خوابش برد گفتم برا شام بریم خونه مامانم تا یکم سرحال بیاین

تا رسیدیم اونجا با خنده میگفتی بالابر دارم بالابر دارم منم فک میکردم داری شوخی میکنی ولی جدی بود فدات شم...😭

دیگه نگرانت شدیم شام خورده نخورده هردوتون وبردیم کلینیک ...امین جونم بازم با متانت ، خودت رفتی نشستی جلوی آقای دکتر و ایشون با آرامش معاینت کرد و باز هم تذکر شنیدیم که لوزش خیلی متورمه...دکتر گوش وحلق هم تایید کرده ولی مامانی وقت نداشت ببریم عملت کنیم تصمیم داشتیم بعد عید ببریمت که من دیگه مصمم شدم به هر نحوی هست همین اسفند عمل شی و راحت شی عشق مامان💕

ثمین خانوم هم تا بخان وزیت شن همه جای اتاق معاینه رو چک کردن و کاربرد همه چی رو ازم پرسیدن...الهی قربونش برم که انقد رو همه چی حساسه...😅

همین هم باعث شد که متوجه نشم دکتر برا امین جون امپول نوشته...وقتی بابایی چشم و ابرو اومد برام فهمیدم که ای دل غاااافل حالا چطور باید قانع کنیم امین خان رو...اروم بردمت تو اتاق تزریقات تا تخت ها رو دیدی گفتی مامان فک میکنی نمیدونم اینجا برا چی میان...😯

رو تخت که نشوندمت گفتی مگه قرار نبود امپول نزنن پس چرا اومدیم اینجا...موندم چی بگم...دیگه نگم چی بر من و بابایی و اون پرستار گذشت تا تونستیم شما روبخابونیم و امپولت رو بزنن...مطمعن بودم که بیشتر از درد امپول اعتماداز دست رفتت  به من و بابایی اذیتت میکرد...همینطور هم شد...درد امپول تموم شد ولی شما همچنان گریه میکردی و از اینکه بی هوا بردیمت از دستمون ناراحت بودی...نیم ساعتی طول کشید تا بتونم ارومت کنم فدات شم...الان رسیدیم خونه و شکر خدا شما حالت خوبه و متوجه شدی که اینا همه بخاطر سلامتیت بودن...وسط تایپ کردن من هم همش میای بوسم میکنی میری فدات بشم...

قربون جفتتون بشم که امروز حسابی اذیت شدین...انشاالله هیشه تنتون سالم و سلامت باشه

دوستتون دارم 😘

پسندها (3)

نظرات (1)

مامان صدرامامان صدرا
3 اسفند 97 21:27
انشالله که هر چه زودتر حالشون خوب بشه😓😥
مامانی
پاسخ
ممنونم عزیزم...انشاالله خدا صدرا جون رو براتون حفظ کنه❤️