یه اتفاق بد...:((((((((((((
سلام پسر عزیزم
امروز یه روز پر استرس برا من و شما دو تا کوچولو بود....هر بار که یادش میوفتم اشک تو چشمام حمع میشه
از خدا میخام دیگه هیچ وقت هیچ وقت تکرار نشه
امروز خواستم برم حموم یه دوش بگیرم....برا اینکه خیالم از بابت پسر گلم راحت باشه یه شیشه آب میوه دادم دستت و گذاشتمت پشت در حموم...چن دقیقه بیشتر کارم طول نکشید ...وقتی برگشتم درو باز کنم دیدم در از پشت قفله...مامان فدای بازیگوشی هات بشه در و قفل کرده بودی و هر چی ازت میخاستم بازش کنی بلد نبودی....همش زور میزدی و در و میکشیدی سمت خودت...نزدیک یه ساعت من تو حموم گیر کرده بودم و برا اینکه شما نترسی همش برات شعر میخوندم و هی وسطاش سعی میکردم از پشت شیشه بهت بگم چطور در رو باز کنی...از شانس من هم فن حموم روشن نبود و بخار داشت بی حالم میکرد....با هر وسیله ای تو حموم بود سعی کردم پیچایی که شیشه رو نگه داشته بودن رو باز کنم ولی بی فایده بود...شمام دیگه فهمیده بودی یه اتفاقی افتاده و داشتی گریه میکردی و این بدتر منو دست پاچه میکرد...بد بختی از شیشه هم فاصله نمیگرفتی تا بشکنمش و خودتو میچسبوندی به شیشه تا بتونی سایمو ببینی...گریه هات وحشتناک شده بود و دیگه نمیشد ارومت کرد...از طرفی هم حال خودم خوش نبود و سرگیجه داشتم و چشمام سیاهی میرفت..تا اینکه یه لخظه دیدم از شیشه دور شدی و همون لحظه با یکی از پایه های وان که بابایی یادش رفته بود وصلش کنه زدم به شیشه دفعه اول نشکست و تو بدتر از صداش ترسیدی....دفعه دوم محکم تر زدم این بار تونستم بشکنمش..بعد نفهمیدم چطوری شیشه های شکسته رو جدا کردم گذاشتم زمین و در و باز کردمم....فقط فهمیدم بهت رسیدم و تو تو بغلمی....اومدیم بیرون و من همش میبوسیدمت و تو تو چشام نگاه میکردی و همراه با هق هق اشکای منو پاک میکردی...بعد که یکم اروم شدیم تازه فهمیدم شیشه ها دستامو بریدن همه تنت خونی شده ولی برام مهم نبود...شکر خدا به خاطر شکستن شیشه تو چیزیت نشده بود ...طفلی آبجی کوچولوت هم اذیت شده حتما
مامان فدای جفتتون بشه ....خدایا ممنون که مواظب فرشته هام بودی...
راستی فردا روز پدره....امیدوارم بتونیم برا بابایی یه روز استثنایی رو رقم بزنیم....